​???
✨کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت روزی اسبش فرار کرد…

همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی!

او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
✨روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت.

همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!

او گفت:راضيم به رضای خدا
✨پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.

همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!

او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
✨فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.

همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!

او گفت:راضيم به رضای خدا
 و این داستان ادامه دارد…

همانطور که زندگی ادامه دارد…

وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد…

كه او عاشق ترين معشوق است

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...